نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

نازنین زهرای مامانی

دایرالمعارف نازنین زهرا

سلام عزیز مامان امروز می خوام کلماتی که تا الان می گی رو بنویسم دختر گلم اولین کلمه ای که گفت دد و بعدشم بابایی بود بله، نه ، آبه، نرجس، باباجی، علی، هاجر، حسن.... اینا کلمه های هستن که تقریبا می شه از یه عالمه حرفی که می زنی فهمیدشون وقتی مامانی می خواد با تلفن حرف بزنه به زور گوشی رو می گیری و بعد مذاریش کنار گوشت و شروع می کنی به گفتن دددبد ادرد تززدددددردد تقریبا همینجوری حرف می زنی و هرکی پشت خط باشه کلی قربون صدقت میره مامانی امروز یه چادر سفید سرت کرد و سر سجاده نشستی و کلی عکسای خشکل ازت گرفت مامان فدای تو بشه عزیزم
27 مرداد 1393

جیجیلی مامان

سلام دخملی مامان می دونی مامانی خیلی خیلی دوست داره؟؟ دیروز حالم اصلا خوب نبود و مجبور شدم برم خونه مامانی تا اونا مواظب تو باشن و من یکم استراحت کنم سر درد خیلی بدی گرفتم و همش حالت تهوع داشتم دختر گلم سپردم دست مامانی و خودم خوابیدم ولی مگه می شد از صدای خنده دایی و بقیه خوابم ببره شیرین من با رقصیدن و شیرین کاریهاش همه رو به خدیدن و قربون صدقه رفتن وادار می کرد و من تو دلم قند آب می شد آخر شب بابایی اومد دنبالم و من خواب بودم و بابایی دلش نیومده بود منو بیدار کنه و ما شب خونه مامان جون موندیم دایی مصطفی و صدرا هم اومدن خونه مامان حاجی و تو کلی با صدرا بازی کردی شب تا دیروقت بیدار بودی و چون من حالم زیاد خوب نبود خو...
27 مرداد 1393

دخملی من

سلام عزیز دل من   امروز خیلی گریه کردی و نذاشتی من به کارام برسم باهم رفتیم حموم و اونجا هم کلی گریه کردی وقتی اومدیم بیرون خیلی خسته بودی غذاتو خوردی و خوابیدی منم تونستم یکم به کارام برسم قربونت برم مامانی امروز یاد گرفتی بگی علی فدای حرف زدنت بشه مامان وقتی بیدار شدی سر حال و پرشور شروع کردی به بازی کردن امروز تونستس کنار تخت من وایسی و از تخت بگیری و راه بری اسباب بازی هم که کنار پات گذاشتم بدون این که بشینی خم شدی و برداشتی کم کم داری یاد میگیری راه بری بعد از ظهر خاله زنگ زد و گفت پسرخاله ها خونه مامان حاجی هستن و همه می خوان تورو ببینن حاضر شدیم و باهم دیگه رفتیم و اونجا و بچه ها کلی شلوغ کردن ...
26 مرداد 1393
1